چند صباحی دگر جای خالی نبودنت تکرار می شود
چگونه آن غروب بهاری آسوده خیال سر به بالین شب خوفتی
که دیگر نه به طن جانی و نه به سیما سخنی داشتی
آری نمی دانستی که اجل در کمین جانت خفته باشد
که آخرین غروب جانت را بدون درد و آهی بگیرد
و در اندرون من نمی گنجد که چه مظلومانه در سکوت تنهایی خوفتی
تا به آرامش ابدی برسی و آن صدایت به خاطرها بپیوندد
ای کاش در آن روز آخر اندکی بیشتر باهم بودیم
گپ و گفتی میزدیم و خواب از چشم بهت زده ات دور میشد
افسوس
............برچسب : نویسنده : senatooro بازدید : 119